مقدمه زندگی
شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
سلام به همتون : )
اول تشکر بابت کامنتها و بازدیدتون از وبلاگ در شرایطی که هیچ مطلب جدیدی نداشت
این از معرفت شماست و این جمله که دوستانو میشه تو سختی و نداری و بی مطلبی شناخت : ))
امروز که دارم مطلبو میذارم هم نزدیک انتخابات مجلس خبرگان و مجلس پارلمان هستش و هم ولنتاین و نزدیک شدن به اسفند و تولد خودمو , عید نوروز و.. کلی اتفاق دیگه : )
یخورده گیجم نمیدونم از چی باید حرف بزنم
از غم و درد و تنهایی همیشه میشه حرف زد ولی فک کنم الان وقتش نیست
یه وقتایی آدم میرسه به دیوار خیلی بزرگ و بن بست ! , شاید فلسفی و تخیلی اگه بخوایم بهش نگاه کنیم بگیم دیوارارو بشکن , خودتو محدود نکن و از این حرفا ..
ولی وقتی آدم خودش نخواد و امیدی به اون ور دیوار نداشته باشه دیوارو منفجر کردن هم فرقی به حالش نداره و اینطوری میشه که خودشو از رو پل میندازه پایین یا تو یه ثانیه تصمیم میگیره با مترو تصادف کنه !
اینکه ندونی از چی حرف بزنی ولی بخوای یه چیزی بگی هم مثله همین می مونه
این یه طرفه داستانه میشه اینطوری هم بهش نگاه کرد که اگه اونی که ما میخوایم پشت دیوار باشه حاضریم هر کاری برای بدست آوردنش بکنیم حتی اگه شده مثله سریال مهران مدیری با قاشق دیوارو خراب کنیم : )
چند شب پیش قبل خواب و تو سکوته خیلی زیاد با این فکر داشتم میخوابیدم که یه داستان 5-6 قسمتی و کوتاه بنویسم و به صورت سریالی و هفته ای یا ماهیانه بذارم رو وبلاگ , موضوعش بیشتر رابطه دو نفر هست که دائم سرنوشت اونارو مقابل هم قرار میده , مقابل هم و نه نزدیک به هم
و این تقابل شاید جالب باشه شما هم بدونید ..
حرفامو با چند خط اول داستان تموم میکنم
راستین پسر چندم یک خانواده نسبتا مرفه شهرستانی که برای کنکور حاضر میشه و به خاطر فعالیتهای خارج از درسش به صورت خیلی خیلی اتفاقی با دختری به نام رها آشنا میشه که بعدها میفهمه اون دختر همشهری خودشه ..
- ۹۴/۱۱/۲۴
پس فقط کامنت..
در ضمن تا همی امروز وخت داری داسدانو کامل کنی :|